و تنها سهم من از این دنیا. تکاپوهای نهفته ی ذهنیست. ذهنی که با فشارهای عصبی و خسته به خود فرصتی دوباره میدهد. میجنگند با جنگ های اعصاب خود. و در پرتوی این فراسوهای جنگیدن به هیچی از پوچ میرسد. پوچی که واسه من آخر دنیاست. ولی در تمامی آسمان آبیش تو کوچکترین نقطه ای نیستی. حتی به اندازه ی لکه ابری گرفته. و در پس این جنگهای جهانی ذهنیت خود. میشود به دورترین نقطه از فراسوی انسانیت رسید.
درمیان تمامی تنهایی ها. کناری نشسته ام. به تو مینگرم. به تو ای زمزمه ی تاریک دلم. و در این خیمه گم گشته ی راز. به تو رو می آورم. به تو که در تک تک ثانیه های این خیال گمشده ای. لای اردیبهشت زمستانی فاصله ها. در میان شبهای خیال باطل. تورا میجویم. تو که تنها ترین راز این خیمه گل آلودی. و تورا میبینم در میان تمامی تاریکی های این صدا. تو که در پستوی این شب هزیونگو خیمه زدی. من به دنبال تویی چون شبم.
درباره این سایت